همين جاست |
![]() |
![]() |
![]() |
همين جاست
ـ : همينجاست! (داستان)
مهدي دهقان نيري
به اهتمام بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان همدان
سخن ناشر
زندگي، منشور دوّاري است كه هر لحظه جلوههاي نوين و بس بديعي را در منظر درك و احساس ما مينشاند. هنرمند كسي است كه با كمند خلاقيت خويش، جلوهاي از اين جلوههاي بينهايت را فراچنگ آورده و لايههاي حقيقت را در فرآيندي هنرمندانه آشكار ميسازد. موضوعات، شخصيتها و حوادث در نسبتي معقول بين محتوا و ساختار، در تكويني توأم با خلاقيت، هستي و حيات تازهاي مييابند و به صورت جرياني معنوي و شورانگيز در روح و جان مخاطب سيلان يافته و حقيقت زندگي، با انگيزشي از احساس و شعور، پردهاي از پردههاي راز از خويش برميگيرند. داستان و رمان متعهد، بر بستري از خلاقيت و خميرمايهاي از زيبايي، تفسيرگرِ حقيقت زندگي در باور و اعتقاد مخاطبان خويش است، و چون از حقيقت زندگي ميگويد، به حدّ عمقي كه يافته، پيچيدگيهاي روح و جان آدمي و لاجرم زندگي و حيات را ميگشايد، و در فراسوي برانگيختگي احساس، همنشين رازهاي سر به مُهر آفرينش ميشود. برخي از رمانهاي جنگ، تصويرگر حوادثي هستند كه در متن جنگ رخ دادهاند، و برخي ديگر نيز به بازيهاي اجتماعي، فردي، احساسي، عاطفي و اعتقادي آن پرداختهاند. چه بسا كه نوع اخير اين رمانها، بتوانند فضايي ملموستر و احساس برانگيزتر از رمانهاي نوع نخست در باب هويت تاريخي يك جنگ و تاثيرگذاري آن بر لايهها و زواياي پنهان روح و احساس آحاد يك جامعه، ارائه دهند. به هر حال اين حقيقت قابل كتمان نيست كه آدمي در هر حال، هر زمان و در هر مكان نيازمند قصه و داستان و قصهگويي است، و هر دورهاي از زندگي ما آدميان، قصه و داستان خود را دارد و انسان امروز، نيازمند داستان و رمان امروزين است.
بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس
تقديم به: روح پاك شهداي تفحّص و «ايرج سعدي» كه به ياد آنها بود.
1
«آب» و «دژ» و «ني»؛ تا جايي كه چشمانش كار ميكند، اين سه چيز وجود دارد. در كنارههاي دژ «ني» و «چولان» روييده است. سيمهاي خاردار و خورشيديها نيز لابهلاي آنها ديده ميشوند. حبيب كه روي دژ دراز كشيده است، خودش را جابهجا ميكند و از دريچة دوربين چشمياش دوردستترها را نگاه ميكند. ـ خسته نباشي... نيومدن؟ مسعود است كه گوني به دست، سرپا، كنار حبيب ايستاده و ميگويد. دوربين عكاسي روي سينهاش آويزان است. حبيب چشم از دوربين بر ميدارد و نگاهي به مسعود ميكند و ميگويد: ـ هيچ خبري نيست. و برميخيزد و به سمت مخالف چالة تانك ميدود. از يال آن بالا ميرود. دست چپش را سايهبان چشمانش ميكند و نيم خيز، نگاهي به اطراف مياندازد. مسعود گوني پر از خاك را روي دژ، همان جاي قبلي كه حبيب دراز كشيده بود، ميگذارد. حبيب رو به مسعود ميكند: ـ اون چيه؟ ـ اينجوري مطمئنتره! حبيب برميخيزد و به جاي اولش برميگردد. دستها را روي گونياي كه مسعود آورده، تكيه ميدهد و با نگاه به دوربين، ميگويد: ـ اين رو بايد اونطرف بذاري، دشمنا اونطرفن. مسعود در حالي كه برميگردد تا به سنگر كوچك خودش برود، ميگويد: ـ اين طرف و اون طرف نداره، الان مگه معلومه دشمن كدوم طرفه؟ حبيب، چشم از دوربين برميدارد و نگاه متعجبي به مسعود ميكند. مسعود اما متوجه او نميشود و همينطور كه ميرود ميگويد: ـ بالاخره، مواظب خودت باش. اونا هم ايشالا ميان. و حبيب، در حالي كه به كار خودش ادامه ميدهد، ميگويد: ـ از غيب ميگيها، خب معلومه، حتماً ميان. كه سوت خمپارهاي وادارش ميكند خودش را روي دژ سُر دهد به سمت پايين. سرش را فرو ميكند زير گونياي كه مسعود آورده است. خمپاره پشت دژ داخل آب ميتركد و فوارة آب و گِل به هوا ميرود. مسعود كه خم شده و برگشته، حبيب را ميبيند: ـ گفتم كه مواظب باش! حبيب، دوباره مشغول ميشود. زير لب ميگويد: ـ گمون نكنم اين خمپارهها از جلو باشه. باز با دوربين نگاه ميكند. جادهاي عمود بر دژ كه تا عقبه كشيده شده است. كنار جاده سيمخاردار و زميني پر از مين ديده ميشود. ـ هيچ خبري نيست. مسعود با دوربين عكاسياش، عكسي از حبيب ميگيرد و به سمت سنگر انفرادي حركت ميكند. از كنار سنگر انفرادي داوود ميگذرد. داوود سرش را به اسلحه تكيه داده و به نقطهاي خيره شده است. در اين حين، حبيب، دوباره به سمت ديگر سنگر تانك ميرود. مسعود به نقطهاي كه داوود خيره شده، نگاهي مياندازد. روي تابلويي كه از جعبة مهمات درست شده است، نوشته شده: «ما به ابوالفضل(س) اقتدا كردهايم.» مسعود رو به داوود ميكند: ـ غصه نخور، يا خودش مياد، يا نامهاش. داوود، يكباره به خود ميآيد و لبخندي ميزند. مسعود ميگويد: ـ كجايي؟ ـ هيچ جا، پكر ابوالفضل بودم، كنار اروند زدنش. ـ مزد سقايياش بود. يكباره صداي مهدي بلند ميشود: ـ اخوي، مثل اينكه داريم نقاشي ميكشيم آ. مسعود كه متوجهاش ميشود، به سمت مهدي حركت ميكند. حبيب باز هم به جاي اولش بر ميگردد. مسعود ميگويد: ـ چطور مگه؟ ـ سوژة ما رو به هم زدي! مسعود بالاي سرش ميرسد. مهدي كه به ديوار سنگر انفرادي تكيه زده و روي يكي از ورقههاي دفترچه يادداشتش نيمرخ داوود را ميكشد، ميگويد: ـ داوود خيلي وقته ثابت نشسته بود. داشتم نيمرخاش رو ميكشيدم. خمپارهاي دوباره آبهاي پشت دژ را به هوا ميپراكند. اينبار نزديكتر. مسعود ميپرد داخل سنگر مهدي. ـ كور ميزنن! آب و گل است كه از آسمان بر سرشان ميريزد. مهدي دفترچه را ميبندد و به بغل ميگيرد. هر دو سر در سينة هم فرو ميكنند. باران گل كه تمام ميشود، مسعود دست دراز ميكند: ـ ببينمش! ـ نگفتن بگيم! ـ جون من! و مهدي دفترچه را باز ميكند و نيمرخ داوود را كه هنوز نيمهكاره است به مسعود نشان ميدهد. مسعود نگاهي به نقاشي ميكند و نيم نگاهي به داوود. لحظهاي حبيب نظرش را جلب ميكند. دائم در رفت و آمد است. دوباره به داوود نگاه ميكند. داوود متوجه نگاه مسعود ميشود. ـ چيه؟ من زشتم يا اون بد كشيده؟ مسعود ميخندد: ـ نه بابا، كار جفتتون درسته. مهدي ميگويد: ـ دِ ... مگه تو فهميدي كه دارم نقاشي تو رو ميكشم؟ و داوود نگاهي به تابلوي قبلي ميكند. زمزمه ميكند: ـ ابوالفضل هم ميدونست كه... و رو به مهدي ميگويد: ـ ما رو سوژة تو كرد. مهدي ميگويد: ـ چي گفتي، نشنيدم. مسعود ميپرد وسط حرفشان و ميگويد: ـ تو رو خدا، يكبار ديگه فيكس وايستا، تا من هم ازت عكس بگيرم. و دوربينش را ميآورد جلوي چشمش. مهدي دستش را ميگيرد جلوي لنز دوربين مسعود: ـ بله .... سوژه دزدي؟ ـ اينجوري واقعيتره. مهدي سماجت ميكند: ـ يعني ما غير واقعي ميكشيم! مسعود: ـ عكس مثل آيينه است، همون چيزي كه هست رو نشون ميده، تو مگه نصفه نيمه نكشيديش؟ و مينشيند: ـ تو جامعة ما عكس، جلوتر از نوشته خونده ميشه. ـ نقاشي هم يه چيزي مثل عكسه. ـ مثل اينكه حرف هر دوي ما يكيه، اما دوربين، در همة لحظههاي جنگ شريكه. مث يه سرباز ميمونه، مث تو، مث من، ولي با يه مأموريت ديگه. تو اين لحظهها يه نويسنده يا يه نقاش خيلي فرصت نوشتن نداره. اگه هم داشته باشه، نصفه نيمهاس. كارش هم نصفه نيمه درمياد. خيليهاشون نوشتن و كشيدن رو ميذارن واسه فراغت بعد از جنگ. مث تو كه در اين فراغت، داري ميكشي. ـ خوب! ـ اما دوربين يه سربازه، نميتونه بذاره واسه بعد جنگ. با همين جثة كوچيك و حوصلة زيادش، رك و پوستكنده، حرف خودش رو تو ميدوناي جنگ ميزنه. هنرش اينه كه واهمهاي از جنگ نداره. ـ درسته كه حاضر به يراقه و ميدونه اگه تو اين لحظه نباشه، تصوير گرانقيمتي رو از دست داده، اما به صاحبش هم بستگي داره. اگه عكاس... ـ ميفهمم چي ميگي ... منم ميدونم يه عكس واقعي، دوربين ابزارشه، عكاس هم هميشه بايد دلِ تو تيررس رفتن رو داشته باشه. ـ يه نويسنده و يه نقاش هم اگه نتونن تو تيررس برن، كي ميتونند درست و حسابي راجع بهش بنويسن و بكشن. ـ اما درجا حقيقت رو ثبت كردن كجا و بعداً كجا؟ تازه ممكنه بيتقوايي هم بكنه. ـ فعلاً ما كه داريم سرجا ثبت ميكنيم. مسعود: ـ ولي بازم ميگم، عكس واقعيت رو بيشتر نشون ميده. و ميخواهد بلند شود كه كيسهاي پلاستيكي ميافتد روي دامنش. نگاه ميچرخاند. ابراهيم است كه گوني بهدوش، كنار سنگر آنها ايستاده است. ـ «ماست فروشا... هر بسته مال سه نفره.» و رو ميگرداند به سمت داوود: ـ ماست فروش! شما هم ميتوني مهمون آقايون بشي. داوود انگار در سنگرش نيست. مسعود كيسه را برانداز ميكند. برنج است و يك كنسرو ماهي: ـ ماهيشو چطوري باز كنيم آخه! ابراهيم اما نميشنود. حركت كرده است و ميرسد زير پاي حبيب كه همچنان در حال ديدهباني به سمت عقبه است. ابراهيم صدايش ميكند: ـ حبيب! و كيسهاي را برايش پرت ميكند. اينطرف، مهدي دست به كمر ميشود و سرنيزه را ميكشد بيرون. مسعود ميگويد: ـ مگه باهاش سنگر نكندي؟ ـ چرا! ـ خوب، ميخواي باهاش كنسرو هم باز كني؟ و سر كيسة پلاستيكي را باز ميكند. مهدي ميگويد: ـ بخور جونم، اينجوري «پَرپوُ» ميشي. و مسعود خيره، دست ميكند داخل كيسه و كنسرو را به مهدي ميدهد و رو به داوود ميگويد: ـ بپّر تا سرد نشده. اما داوود قنوت نماز گرفته است. مسعود ميگويد: ـ بله ..... اول سجود بعداً وجود... اما روده بزرگه داره كوچيكه رو ميبلعه! مهدي سرنيزه را گوشة كنسرو ميگذارد و مشتي به دستة آن ميكوبد. سرنيزه به داخل كنسرو فرو ميرود. مهدي همينطور كه مشغول باز كردن كنسرو ميشود، ميگويد: ـ تو مشغول شو، اون هم الان نمازش تموم ميشه. مسعود چفيهاش را سفره ميكند روي پاهاش. مهدي ميگويد: ـ من از همين اخلاق داوود خوشم مياد كه نقاشيشو دو منظوره كشيدم. كاري كه عكس نميتونه بكنه. مسعود ميخندد. مهدي ادامه ميدهد: ـ اين پسره، هر نيمرخاش يه چيز ميگه، يه نيمرخاش به تفنگ مسلحه، يكيش به معنويت. مسعود ميگويد: ـ اما تو اسحلهش رو هم نصفه نيمه كشيدي! ـ خوب معلومه، تو اين نيمرخاش هم، تكيهاش خيلي به اسلحه نيست، بيشترش معنويته. ـ نه، الان اينجوريه، موقع درگيري، مسلحانهاش بيشتره. مسعود ميگويد و دست به جيب ميشود. قاشقي از جيبش بيرون ميآورد، قاشقي كه دستهاش خم شده است: ـ ما هم همينطوريم. منتها يه نيمرخ ما به شكممون مسلحه. و هر دو ميخندند. داوود بالاي سرشان حاضر ميشود: ـ چي شده؟ جك شماره چند بود؟ مهدي و مسعود به او نگاه ميكنند و دوباره ميخندند. داوود هم ميخندد و خودش را مياندازد داخل سنگر. همزمان خمپارهاي پشت دژ ميتركد. فوارة آب و گِل به هوا ميرود. مسعود داد ميزند: ـ غذا رو بپا! و خم ميشود روي آن. باران گِل دوباره بر سرشان ميريزد. كنسرو باز شده است. مسعود چفيه را روي پاي آن دو هم ميكشد. نگاه مسعود به پاهاي بدون كفش داوود ميافتد. داوود دست به كمر، قمقمة آبش را روي چفيه ميگذارد و دست به جيب، قاشق تاشواش را بيرون ميآورد. مهدي هم. صداي حبيب نظر آنها را جلب ميكند: ـ اَه، نه اين مؤمنا پيداشون ميشه، نه اون لامصبا ميذارن يه لقمه نون بخوريم. نگاهها به دستهاي حبيب دوخته ميشود. در اثر انفجار خمپاره، غذاي حبيب پر از آب و گل شده است. هر سه ميخندند. حبيب ميگويد: ـ يه باره بزنيد رو سرمون و خلاصمون كنيد ديگه. لامصّبا انگاري ميخوان از گشنگي بميريم. مسعود خندهاش را آرام آرام ميخورد: ـ پاشو .... نترس، از گشنگي نميميري. پاشو بيا پهلوي ما. غذا زياده. ديدهبان، از خدا خواسته برميخيزد و خودش را به سنگر آنها ميرساند: ـ تو از كجا ميدونستي مهمون حبيب خداست. مسعود ميگويد: ـ حبيب، مهمون خداست... بفرما! حبيب نيمخيز ميشود: ـ جا رو باز كنيد كه اومدم. و خودش را به زور در سنگر جا ميكند. ـ ابراهيم بيچاره، الان مياد ميگه غذاي من كو؟ ـ غذاي من كو؟ همة نگاهها به سمت صدا برميگردد. ابراهيم است. گوني خالي شده را روي زمين مياندازد و به سمت آنها ميرود: ـ چيه ماست فروشا... داشتين غيبت ميكردين؟ داوود ميگويد: ـ يعني اون غذاي جفتتون بود؟ همه ميخندند. حبيب دست به جيب، قاشقي بيرون ميآورد و با نگاهي به ابراهيم، ميگويد: ـ بدو، بدو كه فقط همين غذا رو داريم. دير بياي سرت كلاه ميره. ابراهيم بالاي سنگر، دنبال جاي خالي ميگردد. ميگويد: ـ پس غذاي ما چي شد؟ ـ اونوريها گِليش كردن... نشد بخوريش. حبيب ميگويد و قاشق را ميچپاند داخل مشمع غذا. همزمان قاشق ديگر هم وارد مشمع ميشود. ابراهيم پاهايش را داخل سنگر ميكند و لبة آن مينشيند. در حالي كه قاشق از جيب در ميآورد، ميگويد: ـ «از اينوريها چه خبر؟ نيومدن! خمپارهاي ميتركد و كلوخ و سنگ و خاك داغ ميريزد رو سر و صورتشان. مسعود ميخوابد روي غذا. مهدي ميگويد: ـ خيلي نزديك بود... خورد رو خشكي. ديده بان سر بلند ميكند و فريادزنان ميگويد: ـ الهي كه آبگوشتتون بشه گِلگوشت. سر ناهار هم نميذارين! ابراهيم نگاهي به محل انفجار ميكند و عاقل اندر سفيه ميگويد: ـ مال خودمون بود؟ يك لحظه سكوت همه را فرا ميگيرد. داوود ميگويد: ـ خون خودتونو كثيف نكنين. ...اگر اين يه ذره غذا رو هم نخورين، الان پر سنگ ميشه، نميشه بخوريش. همه مشغول ميشوند. مهدي ميگويد: ـ نمي دونم چرا ازشون خبري نشد، حسابي ما رو فراموش كردن. و قاشق بعدي را ميزند. مسعود ميگويد: ـ چه توقعي داري... خوب هر كسي كاري داره... گرفتارياي داره. مهدي لقمهاش را قورت ميدهد و ميگويد: ـ پس ما چي؟ كي بايد بياد سراغ ما. كسي جوابش را نميدهد. ابراهيم لقمة آخرش را ميخورد و قاشقش را با دهانش پاك ميكند و داخل جيبش ميگذارد. ـ خودشون نيان، خمپارشون مياد... ماست فروشا. و برميخيزد و از سنگر خارج ميشود: ـ ما رفتيم اتاق خواب خودمون... دست شما درد نكنه. مهدي ميگويد: ـ آره... فرار... فرار كنين از جواب... من هر وقت ميپرسم اينا كجان؟، چرا ما رو فراموش كردن؟ همتون فقط لباتونو ميخورين... داوود هم از جايش بلند ميشود: ـ خدا پدرتو بيامرزه .... آخه الان جاي اين حرفاس!؟ همه از سنگر خارج ميشوند. مسعود دوباره به پاهاي داوود نگاه ميكند. طاقت نميآورد. ميپرسد: ـ داوود ..... پس پوتينات كو؟ داوود نگاهي به او و بعد به پاهايش مياندازد: ـ تو سنگره. ـ خوب، چرا نميپوشي؟ ...مگه پاهات چيزي شده؟ داوود برميگردد و به راه خودش ادامه ميدهد. بلند ميگويد: ـ شادي ارواح طيبه شهدا صلوات. مسعود دوربينش را جلوي چشمش ميآورد و در حالي كه از داوود عكس ميگيرد، ميگويد: ـ الهم صل علي محمد و ... ادامة صلواتش را ميخورد و در فكر فرو ميرود. نگاهش خاكهاي زمين را ميكاود. خم ميشود و مشغول درآوردن پوتينهايش ميشود. به كنارش ميرسد: ـ چكار ميكني؟ مسعود سر بلند نكرده، ميگويد: ـ اينجا... كه خمپارهاي باز هم زمين و زمان را يكي ميكند. دود و گرد و خاك همه جا را پر ميكند. حبيب و مسعود روي زمين دراز ميكشند. حبيب ميگويد: ـ مسعود... حالت خوبه! مسعود آرام سرش را بلند ميكند و نيمخيز ميشود: ـ الحمدلله. حبيب هم بلند ميشود: ـ بي پدرا تو محلة خودمون هم ما رو مظلوم گير آوردن. ابراهيم بالاي سرشان ميرسد: ـ اينا مال ماست فروشاي محلة خودمونه. حالا هر سه ايستادهاند. مسعود در نگاه متعجب بچهها پوتينهايش را در ميآورد و ميگويد: ـ آخه تو از كجا ميدوني؟ يعني ميگي اونا اينقدر بيمعرفت شدن و جاي ما رو گم كردن؟ ابراهيم ميگويد: ـ حتماً چاره اي ندارن... شايد هم چشماشون رو بستن و دارن كور ميزنن. كه صداي ني، توجهشان را جلب ميكند. همة نگاهها به سمت صدا ميدود. داوود است كه ني كوچكي به دهان گرفته و مينوازد. حبيب ميگويد: ـ بفرما... صوت ملكوتي داوود شروع شد. همه متفرق ميشوند و به سنگرهاي خودشان ميروند. سكوت است و صداي ني داوود. همه به صداي ني گوش ميكنند. مهدي نگاه بر دفترچه دارد و گوش ميكند. نيمرخ داوود جلوي چشمش است. ميگويد: ـ هم ساز صلح ميزنه و هم دست به اسلحه اش خوبه. ابراهيم سرش را روي زانوهايش گرفته است: ـ بهترين موسيقي متنه واسه شعبانيه خوندن. و دست ميبرد و دعاي شعبانيه را از جيبش بيرون ميآورد. مسعود زانو بغل كرده و تسبيح ميچرخاند: ـ اگه جفت باشه، اومدنيان... اگه فرد، نه، نميان. و حبيب هم سرش را تكان ميدهد و ميگويد: ـ خدا انشاءالله صبر بده... اون لامصّبا نميان كه تكليف ما رو يكسره كنن... داوود هم كه اسلحه را زمين گذاشته... انگاري دنبال صلحه. و برميخيزد و به سمت ديگر چالة تانك ميرود. صداي صوت خمپارهاي، نظر همه را جلب ميكند. صداي ني هم قطع ميشود. خمپاره داخل آب ميافتد و عمل نميكند. ابراهيم مناجات خواندنش را قطع ميكند و سرش را از سنگرش بيرون ميآورد: ـ داوودخان... مارادونا رو ول كن... غضنفر رو بچسب! داوود ني را داخل جيبش ميگذارد و ميگويد: ـ يعني تو ميگي اونا ما رو فراموش كردن... يعني نميدونن ما اينجاييم... نه آقا ابراهيم، بد به دلت نيار، اونا همين ماها هستيم ديگه، مگه يادت رفته... ما باهم نبوديم؟ باهم دفاع نميكرديم؟ باهم غذا نميخورديم؟ باهم نماز نميخونديم؟... ما هم دور خورديم والّا الان ما هم بين اونا بوديم. مهدي هم آخرين نگاه را به نيمرخ داوود ميكند و دفترچه را در جيبش ميگذارد و ميگويد: ـ كيا ما رو دور زدن؟ اينوريا، يا اونوريا! و با دست اشاره ميكند. مسعود ميگويد: ـ وقتي دور بخوري، اينور و اونورت يكيه. مهدي ميگويد: ـ پس خوديا دارن كور ميزنن... هر اشتباهي كه ميكنن، يه خمپاره رو سر ما خراب ميشه، كاشكي «ما رميت» ميخوندن. ابراهيم ميخندد و ميگويد: ـ «ما رميت» رو كه حتماً ميخونن... وگرنه ميخورد سر اون ماست فروشا. ميخندد. حبيب هم ميخندد و لنز دوربينش را تميز ميكند. دوباره چشم بر چشمي دوربين ميگذارد. دوباره همان جادة عمود بر دژ را ميبيند كه حاشيهاش پر از مين است. ميگويد: ـ اونا اگر هم بخوان بيان، نميتونن. نظرها به سمت او بر ميگردد: ـ چرا؟ حبيب ميگويد: ـ واسه اين همه مين... جاده پر مينه. داوود برميخيزد و به آن سمت خاكريز نگاه ميكند: ـ كو، كجاس... ميني كه در كار نيست. حبيب ميگويد: ـ رو تن جادهاس. داوود بيشتر دقت ميكند: ـ كي اين مينها رو كاشتن؟ صداي مهدي ميآيد. روي ديوارة دژ ايستاده است و به سمت جاده نگاه ميكند: ـ غلط كردن مين كاشتن... اينجا زمين ماست، ما بايد توش هر چي ميخوايم بكاريم، نه اونا. داوود نگاهي به مهدي مياندازد و ميگويد: ـ از كجا معلوم اونوريا كاشته باشن؟ ـ يعني ميگي كار اينورياس... نه... آخه واسه چي؟ ـ براي اينكه اونوريا نتونن بيشتر از اين تو زمين ما نفوذ كنن. داوود ميگويد و سر جايش مينشيند. ابراهيم سر از سنگر بيرون ميكند: ـ تو چقدر دلت خوشه... از كجا معلوم براي اينكه ديگه ما برنگرديم اين مينها رو نكاشته باشن!؟ داوود، عصباني نيمخيز ميشود: ـ اجرتو ضايع نكن پسر! مهدي در سنگر خود مينشيند و ميگويد: ـ پس اونا براي اينكه به ما برسن، بايد كلي مين خنثي كنن. داوود ميگويد: ـ اگر خودشون كاشته باشن، خنثي كردنش راحته... اما اگه كار دشمن باشه... ابراهيم در حالي كه چفيه روي سرش ميكشد، ميگويد: ـ يعني ميگي دشمن ميخواسته بين ما و اونا فاصله بندازه. اي ماست فروشا... خدا خودش رحم كنه. مسعود در حالي كه خاكهاي اضافي سنگرش را خالي ميكند، ميگويد: ـ نقشة راه هم كمكه. ابراهيم از زير چفيه ميگويد: ـ به به... يك كلمه هم از مادر عروس بشنويم... كجايي تو؟ و سرش را از زير چفيه بيرون ميآورد و ميگويد: ـ داري چكار ميكني؟ مسعود مشت بعدي خاك را بيرون ميريزد و ميگويد: ـ منو وللش ... مينها رو بچسب. داوود در حالي كه نگاهش را به تابلو ابوالفضل(ع) انداخته، ميگويد: ـ خدا بيامرز ابوالفضل ميگفت خنثي كردن هر مين مثل خنثي كردن يكي از وسوسههاي دنياس... خيلي سخته. همه چهرة متعجب به خود ميگيرند. مهدي ميگويد: ـ اگه نقشهرو گم كرده باشن چي؟ ابراهيم سرش را زير چفيه كرده، ميگويد: ـ نقشه كدومه؟... تو هم دلت خوشه ها. مسعود باز هم خاك بيرون ميريزد و ميگويد: ـ تو ديگه پاك از دست رفتي پسر... مث اينكه آفتاب زياد خورده تو سرت. ابراهيم چيزي نميگويد. فقط زير چفيه وول ميخورد. مهدي رو به مسعود ميگويد: ـ تو دنبال چي ميگردي... زير خاكي! مسعود ميخندد و ميگويد: ـ زيرخاكي كدومه؟... درسته كه اينجا گنج داره اما نه زير پاي من. داوود ميگويد: ـ زيرخاكي خود شماهاييد... مرد ميخواد شما رو پيدا كنه. يكباره مسعود و مهدي و ابراهيم سر از سنگر بيرون ميكنند و با تعجب داوود را نگاه ميكنند. ـ چي؟ يكباره خمپارهاي بساطشان را بهم ميزند. گرد و خاك و كلوخ و سكوت همه جا را فرا ميگيرد.
2
«خاك» و «سنگ» و «كلوخ داغ»؛ تا جايي كه چشم كار ميكند اين سه چيز روي هوا ديده ميشود. مهدي در سنگر كز كرده است كه خاك و سنگ ميريزد روي سر و صورتش. اوضاع كه آرام ميشود و گرد و خاك ميخوابد، مهدي چشم باز ميكند. خورشيد از روبهرو ميتابد به صورتش و چشمش را ميزند. تكان ميخورد و با دست و چفيهاش، خاك و خل روي سر و صورتش را پاك ميكند. برميخيزد و مينشيند لبة سنگر انفرادياش. با كنجكاوي چشم ميگرداند به اطراف. پشت دژ آب است و ني و چولان و روبهرويش هم جادهاي كه در بين آبها خوابيده. حبيب، روي دژ دراز كشيده و چشم به سمت دشمن دارد. مهدي به اميد آنكه كسي جوابش را بدهد، بلند ميگويد: ـ ساعت چنده؟ كه از دل سنگر كناري صداي ابراهيم بلند ميشود: ـ چطوري ماست فروش! ... ساعت نُه و نيمه. از سنگر آنطرفتر، داوود سرك ميكشد. تا چشم مهدي به او ميافتد، لبخند ميزند و با سر سلام ميكند. داوود هم با سر، جواب او را ميدهد. يكباره صداي دويدن كسي نظر مهدي را جلب ميكند. مسعود را ميبيند كه به دو ميآيد. به سنگر مهدي نرسيده، خودش را پرت ميكند داخل آن. مهدي به اعتراض ميگويد: ـ آهاي... چه خبرته؟ و كنار مسعود در سنگر مينشيند. مسعود ميگويد: ـ كي بيدار شدي؟ مهدي ميگويد: ـ همين الان. ديشب كه تا نماز صبح ميدويديم. نمازم تموم نشده خوابم برد. حالا چطور مگه؟ مسعود ميگويد: ـ لشكر بغليمون كشيده عقب... ديشب يه تيكه از خاكريزي كه رو نقشه بوده، رو زمين وجود نداشته، اونام نتونستن بمونن، هوا كه روشن نشده، كشيدن عقب. مهدي ميگويد: ـ خوب، كه چي؟ مسعود ميگويد: ـ هيچي، دشمن اومده جاي اونا. مهدي نيمخيز ميشود: ـ يعني چي؟ ـ يعني ما رو دور زدن. مهدي بياختيار نگاهش ميرود به آسمان: ـ اي واي... و سر مياندازد و به مسعود ميگويد: ـ گفتي ساعت چنده؟ ـ من گفتم؟... كي؟ و نگاهي به ساعتش مياندازد: ـ نُه و چهل... چيزي به ده نمونده. مهدي ميگويد: ـ حالا كو تا شب؟ ابراهيم ميگويد: ـ تا چشم به هم بزني، شبه... حالا منظورت چيه؟ مهدي ميگويد: ـ ...تنها راه فرار، تاريكي شبه. يكباره خمپارهاي پشت دژ ميتركد. مهدي فرياد ميزند: ـ بريد تو سنگر، الان دومياش مياد. همه سرها را داخل سنگر فرو ميكنند و مهدي و مسعود سر به سينة يكديگر. خمپارة بعدي كمي آنطرفتر به زمين ميخورد. آب و گل كه مينشيند، مهدي به بيرون نگاه ميكند. دو نفر دولا دولا از جلوي چالة تانك، تند رد ميشوند. مهدي برميخيزد و دوباره روي ديوار سنگر مينشيند. ابراهيم از دل سنگرش با تعجب به مهدي نگاه ميكند. يكباره تيربار دشمن رگبار ميگيرد طرف مهدي و تيرها از جلوي صورتش رد ميشود و ميخورد تو دل دژ و خاك را ميپاشد تو صورتش. شيرجه ميرود روي مسعود. با چشمان دريده آسمان را نگاه ميكند. مسعود ميگويد: ـ بهت كه گفتم. مهدي نفسزنان ميگويد: ـ از كجا فهميدي... كي گفت لشكر بغلي كشيده عقب. ـ رفته بودم پيش حاج نصرت تا ازشون عكس بگيرم. ـ خوب! ـ ديدم حاجي پشت بيسيم داره صحبت ميكنه. ـ با كي؟ ـ با قرارگاه... قرارگاه مثل اينكه ميگفت شما بمونيد تا ما بهتون خبر بديم. ـ يعني حاج نصرت ميگفته ما هم بكشيم عقب. ـ مثل اينكه! مهدي سرش را برميگرداند و با عصبانيت ميگويد: ـ اين همه ديشب دويديم، كلي شهيد و مجروح داديم؛ يعني به همين سادگي خط رو خالي كنيم! و برميخيزد و دزدكي به اطراف دژ نگاه ميكند. درست است، نصف دژ دست دشمن است. تانكهاي دشمن، يكي يكي ميآيند تا در اين نصفه مستقر شوند. آر.پي.جيزنها، كمي جلوتر، جلوي تانكها ايستادهاند. از دور سياهيشان را ميبيند كه از پشت اين سنگر بيرون ميآيند و پشت سنگر بعدي ميخزند. يكي دو نفر از روي دژ ميدوند آن طرف تا به تانكها نزديكتر باشند. يكي از تانكها منفجر ميشود. مهدي سر ميچرخاند سمت راه عقبه. چند تانك و نفربر و تويوتا روي دژي كه به عقبه برميگردد، در حال سوختن هستند. خبري از درگيري روي آن دژ نيست، اما آتش خمپاره و تير است كه آنجا را هم جهنم كرده. دشمن براي بستن راه عقبه، از دور اين كار را ميكند. تويوتايي از آن طرف در حال آمدن به اين سمت است كه خمپارهاي جلويش منفجر ميشود. راننده ميزند روي ترمز و ميپرد پايين. كنار دژ را ميگيرد و به عقب ميگريزد. خمپارة بعدي درست روي تويوتا منفجر ميشود. تويوتا يكپارچه آتش ميشود. صداي ابراهيم، نظر مهدي را جلب ميكند: ـ اي ماست فروشا... شيطونه ميگه بلند شم دمار از روزگارشون در بيارم آ. كه يكهو چند تير با هم مينشيند در دل دژ و مهدي ميخزد داخل سنگر. مسعود ميگويد: ـ دِ بشين ديگه... بشين تا ببينيم چه خاكي به سرمون ميشه. مهدي ميگويد: ـ اين حاج نصرت كجاست؟ اينطوري بچهها قلع و قمع ميشن. ـ تو كه ميگفتي... ـ خوب، رو خاكريز عقبي مستقر ميشيم و اونجا رو تثبيتش ميكنيم... بهتر از اينه كه گردان همين جا تلف بشه. يكباره حبيب بالاي سنگر آنها ظاهر ميشود: ـ جا باز كنيد بيام تو. آن دو سريع جابهجا ميشوند و حبيب ميپرد داخل سنگر. ميگويد: ـ هر طرف نگاه ميكني، اونوريان... چيكار بايد كرد. مسعود و مهدي همديگر را نگاه ميكنند و سر تكان ميدهند كه خمپارهاي روي دژ منفجر ميشود. هر سه سرك ميكشند به بيرون، خمپاره سنگر داوود را درهم كوبيده و داوود تا كمر رفته است زير خاك. بيحركت مانده و رنگش عينهو گچ سفيد شده است. ابراهيم از سنگر خودش و حبيب از اين سنگر، بيرون ميپرند و ميروند بالاي سرش. به زور از سنگر ميكشندش بيرون، كه ابراهيم تير ميخورد و ميافتد. لكة سرخي روي شلوارش بزرگ و بزرگتر ميشود. مهدي نيمخيز ميشود و سمت دشمن را ميبيند. تك و توك به سمت دشمن تيراندازي ميشود. صداي حبيب بلند ميشود: ـ امدادگر... امدادگر! يكي، به دو وارد ميشود. كولة امداد دارد. مهدي فرياد ميزند: ـ برين تو سنگر... برين تو سنگر! و برميخيزد و اسلحهاش را مسلح ميكند و به سمت دشمن تيراندازي ميكند. مسعود با دوربين عكس ميگيرد. داوود و حبيب و امدادگر، ابراهيم را ميكشند داخل سنگرش. گلولة تانكي ميخورد پشت دژ. مسعود هم اسلحه برميدارد و به كمك مهدي ميآيد. چند تير از روي سر آنها ميگذرد و فرو ميرود در دل دژ. هر دو مينشينند داخل سنگر و دوباره برميخيزند و تيراندازي ميكنند. امدادگر، پاي ابراهيم را كه ميبندد، برميخيزد و ميرود به سمت ديگر دژ. حبيب راست ميايستد داخل سنگر ابراهيم. داوود مچ دستش را ميگيرد و ميكشد: ـ دِ... بشين پسر! حبيب، دستش را آزاد ميكند: ـ بذار ببينم لامصّبا كجان! و دوربينش را ميآورد جلوي چشمش. داوود كمر حبيب را ميگيرد و فرياد ميزند: ـ دوربين نميخواد كه، اونا نزديكن. و با تمام قدرت حبيب را مينشاند. حبيب پهن ميشود داخل سنگر روي ابراهيم. صداي نالة ابراهيم بلند ميشود: ـ آخ! حبيب ميگويد: ـ چكار ميكني؟ كه رگبار تيرها ميخورد بالاي سنگر. داوود ميگويد: ـ بفرما... نميبيني اونا همين نزديكيان. دوربين لازم نداره... خمپارهاي ديگر روي دژ ميتركد و آتش و موج انفجار و خاك و سنگ، ميريزد روي سرشان. هر سه روي هم ولو ميشوند. صداي مهدي به گوش ميرسد: ـ حبيب... حالت خوبه... داوود... حبيب سرش را بلند ميكند و فرياد ميزند: ـ همه خوبيم... مسعود كجاس؟ مسعود باند ميشود و باز با اسلحه به سمت دشمن شليك ميكند: ـ كاش آر.پي.جي داشتيم! مهدي هم كنارش ميايستد: ـ تو سنگرا بايد باشه. حبيب و داوود هم به طرف آنها ميدوند و اسلحهشان را مسلح ميكنند. حبيب ميگويد: ـ آر.پي.جيزنها رو برده بودن جلو... حاج نصرت خواسته بوده. مهدي ميگويد: ـ كي؟ مسعود جواب ميدهد: ـ همون موقع كه فهميدن نصف دژ دست اونورياس... تو خواب بودي. مهدي ميگويد: ـ يعني حاج نصرت جلوئه. داوود ميگويد: ـ ديگه الانه يا زدنش يا برميگرده اين طرف. كه حاج نصرت و بيسيمچياش دولا دولا وارد چالة تانك ميشوند. پشت سر او ستوني از نيروها هستند كه لبة ورودي چالة تانك مينشينند روي زمين. حاج نصرت رو به آنها ميگويد: ـ بلند شيد... نشينيد... بلند شيد همين دژو مستقيم بگيريد و بريد عقب. و با دست راه عقبه را نشان ميدهد. ستون نيروها كه چند نفري زير بغل زخميها را گرفتهاند، برميخيزند و خميده راه عقبه را در پيش ميگيرند. ميافتند كنار دژ و افتان و خيزان ميكشند عقب. دژ را هنوز تيرها و خمپارههاي دشمن پوشانده است. آمبولانس و نفربر و تويوتا همچنان در حال سوختن هستند. حاج نصرت برميگردد به سمت اهالي چالة تانك. مينشيند وسط چاله. ميگويد: ـ بايد بكشيم عقب... تا دژ پشتي. اونجارو قراره تثبيت كنيم. حبيب با دوربين دژ عقبه را نگاه ميكند. حاج نصرت نگاهي كلي به چالة تانك مياندازد و ميگويد: ـ اينجا جاي خوبيه... من ميمونم اونا رو مشغول ميكنم، شماها همه بكشيد عقب. ابراهيم به زور برميخيزد و ميايستد و حيران به اطراف نگاه ميكند. حاج نصرت ميپرد داخل سنگر مهدي. بيسيمچياش هم همينطور. داوود برميخيزد و ميرود سمت حاج نصرت. حبيب دوربين را به سمت دشمن ميگيرد. دشمن سنگر به سنگر نارنجك مياندازد و ميآيد جلو. تانكها يكي يكي، روي دژ ديده ميشوند. چند تير كه به دل خاكريز مينشيند، حبيب را وادار به نشستن ميكند. داوود روبهروي حاج نصرت مينشيند. ميگويد: ـ حاجي، شما پاشو... پاشو برو عقب... ما هستيم. حاج نصرت كلاش تاشواش را مسلح كرده و رو به دشمن شروع به تيراندازي ميكند: ـ گفتم كه... زود باشين... من هستم. داوود، دست مياندازد كمر حاج نصرت و او را ميكشد و مينشاند: ـ ببخشين... اينجا شما مسئولين... اما تكليف منه كه نذارم بمونين. حاج نصرت با تعجب نگاهش ميكند: ـ آخه... و داوود صدايش را بلند ميكند و بر سر حاج نصرت فرياد ميزند: ـ دِ... ميگم پاشين ديگه... شما بايد تو دژ فرماندهي كني... كي اونجا رو بايد تثبيت كنه؟ كي؟... من؟ حاج نصرت ميخواهد حرفي بزند كه داوود صدايش را بلند ميكند: ـ پاشو ديگه... ما هستيم... و اسلحة حاجي را ميگيرد و به سمت خود ميكشد. حاج نصرت برميخيزد. ـ ما حتماً برميگرديم. ميگويد و همانطور كه داوود را نگاه ميكند، از سنگر ميزند بيرون. بيسيمچي هم پشت سرش. حاج نصرت هنوز از چالة تانك خارج نشده است كه داوود صدايش ميكند: ـ حاجي! حاج نصرت برميگردد. چشمانش پر از اشك است. داوود ادامه ميدهد: ـ ببخشيد كه داد زدم! حاج نصرت سر به زير مياندازد و راهي ميشود. داوود رو به بقيه ميكند: ـ هركي ميخواد بره... بره... من هستم... زود باشين. حبيب و مهدي و ابراهيم و مسعود اسلحه به دست روي دژ دراز كشيدهاند و به سمت دشمن تيراندازي ميكنند. ابراهيم كه پاهايش بانداژ شده، همانطور كه تيراندازي ميكند، ميگويد: ـ خواستي بري، ميتوني بري. داوود لبخند ميزند و با همان اسلحة حاج نصرت ميپرد داخل سنگر و روي دژ دراز ميكشد. نشانه ميرود و شليك ميكند. حاج نصرت نيمي از راه را رفته، ميايستد و برميگردد و آنها را نگاه ميكند؛ آن پنج نفر را. زير لب زمزمهاي ميكند و ميرود. مسعود چند تير شليك ميكند و از روي دژ كمي خودش را سُر ميدهد پايين و دوربينش را تنظيم ميكند روي ابراهيم. ابراهيم با پاهاي بانداژ شده، مشغول تيراندازي است. فقط لكههايي از بانداژ، سفيد است. يكباره صدايي نظر مسعود را جلب ميكند. ـ آخ! مسعود سر برميگرداند اما از چشمي دوربين عكاسي چشم برنميدارد. دوربين روي داوود فيكس ميشود. خون از گوشة سرش جاري است. شاتر ميخورد و سر دوربين پايين ميآيد. مسعود برميخيزد و اسلحهاش را ميگيرد سمت دشمن. تا ميخواهد شليك كند، گريه امانش نميدهد. مهدي او را نگاه ميكند: ـ چي شده؟ مسعود غيظ ميكند و خيز بيشتري برميدارد. روي دل دژ مينشيند و به سمت دشمن شليك ميكند. مهدي ميگويد: ـ گفتم چي شده؟ مسعود همينطور كه شليك ميكند، ميگويد: ـ داوود... داوود رو زدن. ـ زدنش؟ مهدي ميگويد و چشم به سمت داوود ميگرداند. نيمخيز ميدود سمت داوود. انگار نه انگار چند تير ميخورد كنار پايش. داوود توي سنگرش نشسته و سرش يكوري افتاده روي شانه. گوشة پيشانياش سوراخ شده و خون، ردي باز كرده تا توي يقهاش. مهدي روبهرويش مينشيند. رنگ داوود سفيد سفيد است. انگار سالهاست كه خوابيده است. ـ داوود... داوود! مهدي ميگويد و سر داوود را با دو دست طوري راست ميكند كه چشمانش روبهروي چشمان داوود قرار ميگيرد. همديگر را نگاه ميكنند. مهدي در چشمان داوود خيره ميشود، اشك در چشمانش جمع ميشود. سر داوود را آرام تكيه ميدهد به ديوار سنگر. خون كف دستش را با پيراهنش پاك ميكند و دست ميكشد روي چشمان داوود. ابراهيم صدايش در ميآيد: ـ پاشو پسر... رسيدن! مهدي انگار تازه متوجه اوضاع شده باشد، با آستين دست چشمانش را پاك ميكند و برميگردد سرجايش. اسلحه را برميدارد و شليك ميكند. مسعود ميخوابد روي دژ و خشاب اسلحه را عوض ميكند. حبيب نگاه به دوربين دارد كه يكباره صدايش در ميآيد: ـ يكي از تانكها اومد پايين دژ! نگاهها به سمت او برميگردد. مسعود گلنگدن ميكشد و نگاه ميكند به سمت تانك. ميگويد: ـ اِ اِ... داره مياد اين طرف! تانك، نصف شنياش روي دژ است و نصف ديگر روي زمين. كجكي ميآيد به سمت چالة تانك. مهدي ميگويد: ـ چرا اينجوري مياد. حبيب نگاهش را از دوربين نميگيرد و ميگويد: ـ مثل اينكه خمپارهها جاده رو چاله چوله كردن، تانك نتونسته از روش رد بشه. مهدي ميگويد: ـ آخه تانك كه چاله چوله سرش نميشه... شايد ميخواد اينجوري سنگرهاي كنار دژ رو خراب كنه. تانك ديگري سُر ميخورد پايين دژ. حبيب ميگويد: ـ بفرما... يكي ديگه هم اومد دنبالش. مسعود، كلاش را مياندازد. دوربين را از گردنش درميآورد و ميگذارد كنار مهدي و ميپرد داخل يكي از سنگرها. آر.پي.جياي را برميدارد و ميدود به سمت تانك. مهدي فرياد ميزند: ـ بيا از همين جا بزن! مسعود جواب نميدهد و ميدود. ابراهيم هم كلاش به دست، لنگ لنگان به سمت او ميرود. مهدي شروع به تيراندازي ميكند به سمت تانك. ابراهيم هم پشت سر مسعود ميدود و تيراندازي ميكند به اطراف. دوربين حبيب ميچرخد سمت آنها. مسعود مينشيند روي زمين و ابراهيم ميايستد كنارش. تانك، پُر گاز به سمت آنها ميآيد. مهدي دوربين مسعود را برميدارد و به چشم ميگيرد. مسعود يكي از زانوهايش را ستون ميكند و قبضة آر.پي.جي را روي دوش جابهجا ميكند و نشانه ميرود. شليك كه ميكند، مهدي عكس ميگيرد. مسعود و ابراهيم در ميان دود و غبار گم ميشوند. موشك سرخ فضا را ميشكافد و ميخورد به دل تانك. تانك يك گلوله آتش ميشود. حبيب فرياد ميزند: ـ الله اكبر... بارك الله... و همچنان نگاه به دوربين دارد. مهدي بند دوربين عكاسي را به گردن مياندازد و ميگويد: ـ به چي نگاه ميكني... اونا كه همين نزديكيان... ميشه همينطوري هم اونا رو ديد! حبيب چشم از دوربين برميدارد. نگاه متعجبي به مهدي ميكند و نگاهي هم به دوربين. لبخندي ميزند و باز چشم در چشمي دوربين ميگذارد. ميگويد: ـ اينم سلاح منه ديگه... اگه بيسيم تركش نخورده بود، الان گزارش ميدادم تا بچههاي توپخونه دمارشون رو درآرن. مهدي سري تكان ميدهد و باز تيراندازي ميكند. ابراهيم و مسعود از دل گرد و خاك ناشي از شليك بيرون ميآيند و به سمت چالة تانك ميدوند. يكباره مسعود كمر راست ميكند و دست به كمر ميگيرد. ابراهيم چند قدم از او جلو ميزند كه ميايستد و به او نگاه ميكند. قبضة آر.پي.جي از دست مسعود ميافتد. ابراهيم به طرفش ميدود. مسعود روي سينة ابراهيم ولو ميشود. ابراهيم دور ميزند. مسعود را روي كول مياندازد و لنگ لنگان ميدود سمت چالة تانك. يكباره پايش تير ميكشد و ميافتد روي زمين. مسعود هم روي ابراهيم. مهدي ميدود سمت آنها. چند گلوله كنار پاي ابراهيم بر زمين ميخورد و جرقه ميزند. چند تايي هم از بالاي سرش رد ميشود. ابراهيم اما سعي ميكند برخيزد. مهدي به او ميرسد. ـ بذار كمكت كنم. و مسعود را از روي ابراهيم بلند ميكند. ابراهيم برميخيزد و دوباره مسعود را كول ميكند. ميگويد: ـ فقط پاهاشو بلند كن و بدو. و مهدي پاهاي مسعود را بلند ميكند و زير تير دشمن در حالي كه سرش را مي دزدد، همراه با ابراهيم او را به چالة تانك ميبرند. حبيب اسلحه به دست ميگيرد و با شليك به سمت تانك، آنها را حمايت ميكند. چند گلولة خمپاره در اطراف ميتركد. آنها وارد چالة تانك ميشوند و مسعود را كنار ديوارة دژ روي زمين ميگذارند. مسعود سرش يك طرف ميافتد. مهدي صدايش ميكند: ـ مسعود... مسعود! ابراهيم سر ميگذارد روي سينهاش: ـ نميزنه! دست ميبرد روي پلكهاي مسعود. يكباره ميزند زير گريه. مهدي دوربين مسعود را جلوي چشم ميآورد و از آن صحنه عكس ميگيرد. آنگاه بند دوربين را از گردن خارج ميكند و به گردن مسعود مياندازد. يكباره صداي تيراندازي حواسش را جمع ميكند. برميگردد. حبيب را ميبيند كه نيمخيز شده، روي دو زانو نشسته و به سمت دشمن تيراندازي ميكند. مهدي فرياد ميزند و به سمت حبيب ميدود: ـ ابراهيم.... پاشو پسر... رسيدن! ابراهيم دستي به چشمانش ميكشد و برميخيزد. نگاهي به مسعود مياندازد و ميدود سمت مهدي و حبيب. به آنها نرسيده، اسلحه را به سمت دشمن ميگيرد و شليك ميكند: ـ به نظرت بچهها نرسيدن تو دژ پشتي. مهدي در حال شليك ميگويد: ـ ديگه بايد رسيده باشن. ابراهيم ميگويد: ـ پس چرا... چرا خبري ازشون نيست! كه يكباره پنج انفجار تقريباً همزمان اطراف تانك رخ ميدهد و تانك دوم هم آتش ميگيرد. همة حواسها به آن سمت ميرود. حبيب ميگويد: ـ چي بود؟ و دوربينش را برمي دارد و نگاه ميكند: ـ راه بندون اساسي شده... انگار كاتيوشا بود. ابراهيم و مهدي به هم نگاه ميكنند. حبيب ميگويد: ـ يعني كي گرا داده؟ مهدي ميگويد: ـ خود حاج نصرت قول داده كه برگرده. ابراهيم ميگويد: ـ يعني اونا به فكر ما هستند؟ .... اون ماست فروشا؟ حبيب چشم از دوربين برمي دارد و ميگويد: ـ نيستن... نيروهاي پيادشون نيستن... تانكها جلو نميان. مهدي سرك ميكشد و ميگويد: ـ شايد پشت دژ قايم شده باشن. ابراهيم ميگويد: ـ اي والله! ماست فروشا كار خودشون رو كردن... انگار مشغول جمعآوري تلفاتن. حبيب روي سينة دژ مينشيند: ـ بچهها، وقتشه! مهدي با تعجب ميگويد: ـ وقت چيه؟ و باز سرك ميكشد به سمت تانكها. حبيب ميگويد: ـ وقت رفتنه... بچهها كه رسيدن به دژ پشتي... پس... كه خمپارهاي پشت سرش توي آبها منفجر ميشود. آب و گل روي سر و صورتش ميريزد. مهدي در حالي كه ميپرد داخل سنگر، ميگويد: ـ بريد تو سنگر... الان دومياش مياد. هنوز حرفش تمام نشده، خمپارهاي داخل چالة تانك منفجر ميشود و گرد و خاك و كلوخ و سكوت همه جا را فرا ميگيرد. اوضاع كه آرام ميشود، حبيب كه روي دژ به پشت افتاده، به زور چشمانش را باز ميكند. مهدي را ميبيند كه روي ديوارة سنگر ولو شده و از سرش خون ميآيد. ابراهيم طاقباز وسط چالة تانك افتاده. سرش به يك طرف ميافتد و تمام ميكند. حبيب به سختي پلك ميزند، اما دست او حركت ميكند. پشت پيراهن حبيب سرخ سرخ است. دست او بند دوربين را ميگيرد و به سمت خود ميكشد. حبيب خودش را روي ديوارة دژ ميكشد بالا. ردي از خون پشت سرش روي ديوارة دژ ميماند. حبيب به لبة چالة تانك ميرسد. دوربين را جلوي چشمش ميآورد. خون بدنش روي ديوارة دژ جاري است. با حالتي نزار و صداي شكسته ميگويد: ـ تانكها... راه افتادن اين طرف... دارن ميان .... دارن ميان! تانكي كه نيروهاي پيادة دشمن پشت آن پنهان شدهاند، روي دژ به سمت چالة تانك ميآيد. صداي حبيب ميآيد: ـ دارن ميان... دارن ميان! اما چشمان او هم آرام آرام بسته ميشود.
3
«سياهي» و «صداي حبيب» و «لنزهاي دوربين»؛ تا جايي كه چشمانش كار ميكند اين سه چيز وجود دارد. حبيب در حالي كه چشمش به دوربين چشمي است، فرياد ميزند: ـ دارن ميان... دارن ميان! رزمندهاي روي دژي كه به عقبه راه دارد روي پا نشسته و سرنيزه به خاك فرو ميكند. گويي معبر باز ميكند. رزمنده، ميني را برميدارد و شروع به خنثي كردن آن ميكند. حبيب چشم از دوربين برميدارد و رو به بقيه ميگويد: ـ دارن مينها رو خنثي ميكنن. مسعود كه با دوربين عكاسياش ور ميرود، نگاهش را به حبيب ميدوزد و ميگويد: ـ راست ميگي؟ داوود سر از سنگر بيرون ميآورد و ميگويد: ـ ديدين گفتم كه حتماً ميان. ابراهيم از سنگر بيرون ميآيد و ميدود به سمت حبيب: ـ حالا از كجا معلوم... داوود ميپرد وسط حرف ابراهيم و ميگويد: ـ من مطمئنم! ابراهيم به حبيب ميرسد: ـ كو، كجان؟ و حبيب سمت دژ را با دست به او نشان ميدهد. مهدي كه از ابتدا مشغول نوشتن است در دفترچة يادداشتش، فقط نيم نگاهي به حبيب و ابراهيم مياندازد و دوباره شروع ميكند: ـ و بالاخره آمدند! و دفترچه را ميبندد و داخل جيب پيراهنش ميگذارد: ـ اين هم از اين! داوود رو به مهدي: ـ تموم شد؟ مهدي: ـ آره. داوود: ـ چيزاي ما رو هم نوشتي؟ مهدي دست به جيبش ميكشد: ـ آره، همشو! حتي اون وسايل كمدت تو اداره رو. داوود: ـ اونا رو هم نوشتي؟ بابا تو ديگه كي هستي؟ كه ابراهيم ميپرد وسط حرف آنها و ميگويد: ـ ماست فروشا، عوض آماده شدن، دارين حرف ميزنين! مهدي ميگويد: ـ چطور؟ مسعود ميگويد: حتماً اينوريا هستن؟ ...اگه اونوريا باشن چي؟ ابراهيم ميگويد: ـ اينور و اونور نداره كه... بالاخره اومدن... بايد آماده بشيم. مهدي ميگويد: ـ ابراهيم... يه سؤال بپرسم ناراحت نميشي؟ ابراهيم خودش را جمع و جور ميكند و بادي به غبغب مياندازد: ـ بپرسيد جانم... در خدمتم! مهدي نگاهي به داوود ميكند و لبخندي ميزند و رو به ابراهيم ميگويد: ـ تو، قبلاً ماست توليد نميكردي؟ ابراهيم تعجب ميكند. داوود ميزند زير خنده. مهدي هم همينطور. ابراهيم ميگويد: ـ اي ماست فروش! و ميرود سمت مسعود كه همچنان با دوربين عكاسياش ور ميرود. بلند، طوري كه مهدي و داوود بشنوند، ميگويد: ـ برين آماده شين... ماست درست كردن هم خودش يه حرفهاس، يه شغله. داوود رو به مهدي و با خنده ميگويد: ـ سر به سرش نذار... از وقتي ابراهيم رو ميشناسم اين كلمه ورد زبونشه. ابراهيم به مسعود ميگويد كه از داوود و مهدي هم عكس بگيرد. و مسعود دوربين عكاسياش را به سمت اين دو آماده ميكند. مهدي ميگويد: ـ آخه چرا؟ واقعاً ابراهيم چكاره بوده؟ داوود نگاهي به مسعود و ابراهيم مياندازد و ميگويد: ـ ابراهيم دانشجوئه... دانشجوي پزشكي... رتبهاش هم يه رقمي بوده. اينجوري نگاش نكن... مخش كار ميكنه، يكي دو ترم بيشتر نخونده، ولي تو همين دو ترم هم شاگرد اول بوده... پدرش ماست بندي داره... مهدي هم به سمت نگاه داوود نگاه ميكند: ـ اي والله بابا... كه يكباره مسعود عكسشان را ميگيرد. داوود ميگويد: ـ اي ماست فروش... همه ميزنند زير خنده، حتي ابراهيم. حبيب هم نگاهي به آنها مياندازد و لبخند ميزند. و دوباره به دوربين چشم ميدوزد. روي دژ كه به عقبه ميرود، چند نفر پشت سر تخريبچي نشستهاند. همه منتظرند راه باز شود. حبيب از دوربين چشم برميدارد و ميگويد: ـ بابا دارن ميان... آماده باشين.... به جاي خنديدن، خودتون رو آماده كنين. مسعود از حبيب هم عكس ميگيرد. ميگويد: ـ خوب بيان؟ ...مگه چي ميشه؟ حبيب ميگويد: ـ آقا رو باش... اين همه منتظر بوديم، پس براي چي؟ ...مگه تو نگفتي يه پروژة نيمه كاره داري، بچهها بيان بتوني بري سر پروژهات. مسعود ميگويد: ـ پروژه؟ و ميخندد. ادامه ميدهد: ـ تا حالا شش تا مثل اونو ساختن. حبيب ميگويد: ـ از كجا ميدوني كه همون شده كه تو ميخواي. مسعود ميگويد: ـ تو هم از كجا ميدوني اينوريا باشن... تازه فكر همة ما يكيه... هممون براي مملكتمون دلمون ميسوزه.... دلمون ميخواد مملكت ما هم بره فضا... ما هم كه نباشيم، بچهها هستن كه راه ما رو ادامه بدن! حبيب روي ديوارة دژ مينشيند و ميگويد: ـ راستي، نگفتي چرا پروژة به اون مهمي رو ول كردي و اومدي اينجا؟ مسعود به دوربين عكاسياش نگاه ميكند و ميگويد: ـ همش به خاطر يه عكس! حبيب با تعجب ميگويد: ـ عكس؟ ...چه عكسي!؟ مسعود ميگويد: ـ يه روز كه حسابي مشغول كشيدن نقشهها بودم، روزنامه رسيد. براي استراحت شروع كردم ورق زدن كه يك دفعه چشمم خورد به يه عكس. عكس يه پيرمرد جنوبي كه نوة دو سه سالهاش را بغل كرده بود و گريه ميكرد. مثل اينكه پسرش و عروسش تو بمباران شهيد شده بودن. فقط مونده بودن خودش و اون نوهاش. منم همون روزنامه رو برداشتم و رفتم سراغ مدير. حبيب ميپرسد: ـ چرا مدير؟ مسعود ادامه ميدهد: ـ آخه اون نميذاشت برم جبهه. ميگفت اين پروژه مهمتره. منم روزنامه رو نشونش دادم و گفتم ايران بدون آرامش و بدون اين پسرها و پدرها، چه نيازي به هوا فضا داره. بعدم روزنامه رو، روي ميزش انداختم و از همونجا اومدم اينجا. حبيب ميگويد: ـ واسه همينه كه هي عكس ميگيري؟ مسعود ميگويد: ـ اين عكسا، هم خاطرهاس، هم ميتونه چار تا آدم رو مثل من بكشونه اينجا. ابراهيم كه سراپا گوش بود، ميگويد: ـ كي؟ ...عكس ماها؟ مسعود ميگويد: ـ پس چي... عكس هر كدوم از شماها، يه دنيا حرف داره... كجاي دنيا اين همه دكتر و مهندس و دانشجو و عمله مثل من، داوطلبانه ميرن سراغ تير و تركش؟ كجاي دنيا ديدي عشق چند تا جوون، اونم جوونايي كه تو پشت خط انتظارشون رو ميكشن، بشه موندن تو خط! براي حفظ جون ديگرون. بشه موندن جلوي تانكهاي دشمن تا بقيه زنده بمونن! شماها... اصلاً كي قدر شماها رو ميدونه؟ ...ولش كن! و باز با دوربين عكاسي ور ميرود. حبيب ميگويد: ـ هي بقيه بقيه نكن. كو، كجان؟ چرا فقط همين چهار، پنج نفر برگشتن سراغ ما. ابراهيم ميگويد: ـ تو مگه حتم داري اينا اينوريان، بابا اگه اونوريا بودن چي؟ حبيب ميگويد: ـ ديگه بدتر! يكباره داوود شروع ميكند به ني زدن. ابراهيم ميگويد: ـ بفرما... صوت ملكوتي داوود شروع شد... كي گفته اين داوود كارشناس پروژة پتروشيمي بوده... اون يا چوپون بوده يا تو اركستر سمفونيك كار ميكرده! همه ميزنند زير خنده. حتي داوود هم يك لحظه صداي نياش قطع ميشود. لبش به لبخند باز ميشود و دوباره ني ميزند. حبيب برميگردد به سمت نوك چالة تانك و با دوربين نگاه ميكند. مهدي دوباره دفترچهاش را از جيبش در ميآورد: ـ بگذاريد يك ني هم كنار نيمرخ داوود بكشم. اينجوري كاملتر ميشه. مسعود ميپرسد: ـ تو اينا رو مينويسي براي چي؟ ديگه اين حرفا و خاطرهها به درد كي ميخوره؟ مهدي ميگويد: ـ نميدونم. شايد چاپش كردن و پخش شد بين جوونا و فهميدن داوودي بوده و مسعودي و ابراهيمي و... حبيب سرش را برميگرداند و ميپرد وسط حرفهاي مهدي و ميگويد: ـ حبيبي و... مهدي ادامه ميدهد: ـ آره، حبيبي و اونم چه حبيبي... يه دختر داره كه انتظارشو ميكشه. حبيب سرش را پايين مياندازد. مهدي ادامه ميدهد: ـ همون دختر حبيب! اگه اين نوشتهها رو بخونه و بفهمه باباش چه كار بزرگي كرده... ابراهيم ميپرد وسط حرف مهدي: ـ كه چي؟ بچه بابا ميخواد نه ياد بابا و عكس بابا و كارهاي بابا... تازه بعد از اين همه سال معلوم نيس دختره اگه باباشو ديد، بشناسدش! مسعود ميگويد: ـ حتي با اين عكسا؟ و دوربين عكاسياش را نشان ميدهد. ابراهيم ميگويد: ـ حتي با اون عكسا. داوود ني زدن را قطع ميكند: ـ شماها چي دارين ميگين؟ دختر حبيب حتماً به باباش افتخار ميكنه... حتماً باباشو ميشناسه. حتماً! مهدي ميگويد: ـ منم همينو ميگم... هر چند از اينوريا خيري نديدم... هر چند ميم اينوريا ولمون كردن تو اين بيابون خدا، اما بازم دلم ميخواد نسل جديد بدونن چي به سر مملكتشون اومده بوده و كيا فداكاري كردن. اصلاً مگه شما نميخواين اونا دنبالهروي شماها باشن؟ ابراهيم ميپرد و قنداقة اسلحه را ميگيرد جلوي دهان مهدي. مهدي با تعجب مي پرسد: ـ چكار ميكني؟ ابراهيم، خيلي جدي: ـ بفرماييد قربان! ادامه بديد. مستمعين منتظر ادامة سخنراني شمان! همه ميخندند. مهدي لبخند ميزند. ابراهيم اسلحه را كنار ميكشد و ميگويد: ـ درست مثل همون چيزايي كه تو روزنامه مينوشتي، حرف ميزني. شعار ميدي! دنبالهرو ميخواي! داداش... حسابي مغرور شدي. مهدي ميگويد: ـ كي؟ من؟ و به خودش اشاره ميكند. ابراهيم ميگويد: ـ پس تكليف و اينجور چيزا كجا رفت؟ به همين زودي دنبال حق و حقوقت افتادي؟ مهدي ميگويد: ـ كدوم حق؟ كدوم حقوق؟ ...معلومه تو چي ميگي؟ و ناراحت سرش را كج ميكند به سمت حبيب. داوود ميانجي ميشود و ميگويد: ـ سر به سرش نذار، ابراهيم خان. مسعود ميگويد: ـ اون كه چيزي نگفت. فقط دلش به حال فرهنگ جهاد و شهادت ميسوزه. داوود ادامة حرف مسعود را ميگيرد: ـ ...كه اگه اونو از شيعه بگيري، يعني شيعه رو خلع سلاح كردي! ابراهيم اسلحهاش را بلند ميكند: ـ حالا نوبت شما شدا ...ميكروفون بيارم! مسعود و داوود به هم نگاه ميكنند و ميخندند. ابراهيم ميرود به سمت حبيب. همينطور كه ميرود ميگويد: ـ هان! اين حبيب رو ميبينين... با اينكه دلش واسه دخترش يه ريزه شده، اما فقط فكر تكليفه. فقط تكليف. داوود ميگويد: ـ نگاه كنا... انگار يادش رفته كه تا چند دقيقه پيش همه رو زير سؤال ميبرد. هم اونوريا رو، هم اينوريا رو. حالا مثل اينكه نوبت خود ما شده. مسعود ميگويد: ـ ابراهيمه ديگه... حاضره در راه خدا همه رو ذبح كنه! و ميخندد. داوود و مهدي هم ميخندند. ابراهيم اما لبخندي نميزند. به حبيب رسيده، ميپرسد: ـ چه خبر، اسماعيل من! حبيب لبخند ميزند. ابراهيم ادامه ميدهد: ـ معلوم شد كيان؟ اينوريان يا اونوري؟ حبيب باز به دوربين نگاه ميكند: ـ ديگه چيزي نمونده برسن... دارن ميان. ابراهيم ميگويد: ـ خسته نباشي... من چي ميگم تو چي ميگي؟ ...ولش كن بابا... راستي حبيب، از مزرعه چه خبر؟ پنبهها رو چيكار كردي؟ حبيب ميگويد: ـ پنبهها... منظورت كدوم پنبههاس؟ ...هان، اون پنبهها رو كه چيدن هيچي، شايد چندين برداشت ديگه هم كرده باشن. ابراهيم نگاهي به آن سمت دژ ميكند: ـ معلوم نيست... شايد هم مزرعه خشك شده باشه. حبيب ميگويد: ـ نه... من ميدونم... دخترم حتماً يادگار پدرش رو حفظ ميكنه. ابراهيم، هيجان زده ميگويد: ـ اَ... چه شود... يه مزرعة يه دست سفيد، يه دختر توش قدم ميزنه... حتماً اسم دخترت هم سفيد برفيه! ...راستي تو از سفيدي خيلي خوشت مياد كه پنبه كاشتي؟ چرا نرفتي سراغ گندم... جو...؟ حبيب ميگويد: ـ خوب، سفيد رنگ صلحه... رنگ صفاست... همة رنگها تو سفيد پيدا ميشه... سفيد روشناييه. ابراهيم كنار حبيب مينشيند: ـ اما من از رنگ خاكي خوشم مياد. و چنگ ميزند به خاك دژ و مشتي از آن را در هوا رها ميكند. ميگويد: ـ خاكي، سادهترين رنگهاس... آدم وقتي دور و برش همهاش رنگ خاك باشه، بيشتر ياد مرگ ميكنه، كمتر دنيايي ميشه... تو فكر كردي چرا بچهها تو جبهه، اينقدر به خدا نزديكتر بودند؟ رنگ چادراشون خاكي بود، رنگ سنگراشون خاكي بود، حتي رنگ لباساشون... حبيب ميگويد: ـ اينا كه خاكي نيستن... يه چيزي مثل طلان... مثل رنگ گندم تو مزرعة گندم. ابراهيم ميگويد: ـ آره... آدم تو مزرعة گندم هم خيلي خدا رو ميبينه... اصلاً هر كاري كه نيتش خدايي باشد، خدا توش بيشتر ديده ميشه. مسعود ميآيد وسط: ـ شما دو تا معلومه چي ميگين؟ ...بابا نگاه كن ببين چي شد؟ نرسيدن؟ حبيب ميپرسد: ـ مسعود، به نظرت دخترم منو ميشناسه؟ مسعود ميگويد: ـ تو كه اونو ميشناسي... همين بسه. داوود هم به جمع آنها اضافه ميشود: ـ ...بعضي چيزا مثل تابلوهاي كنار جاده ميمونن! آدما تند تند از كنارشون ميگذرن ولي تابلوها ثابت سر جاشون ميمونن. ابراهيم ميگويد: ـ كه چي؟ حتماً ميخواي بگي حبيب هم واسه دخترش يه تابلوئه؟ مسعود ميگويد: ـ خوب آره... يك تابلوي آشنا... اما حيف كه تابلوها نميتونن با آدما هم قدم بشن. داوود ميگويد: ـ خوب معلومه... اگه تابلوها هم با آدما ميرفتن، چطوري ميشد بفهمن كه چقدر راه رفتن؟ چقدر مونده تا برسه؟ اصلاً كجا دارن ميرن؟ يه تابلوهاي ثابتي بايد باقي بمونن تا بقيه بفهمن كجان؟ موقعيت خودشون رو با اون مقايسه كنن. حبيب برميگردد و دوباره به دوربين نگاه ميكند. مهدي با صداي بلند چيزهايي را كه مينويسد ميخواند: ـ يك تابلوهاي ثابتي بايد هميشه باقي بمانند تا ديگران بفهمند چقدر... مسعود رو به بقيه: ـ اين پسره چكار ميكنه؟ مهدي ادامه ميدهد: اصلاً به كدام سو ميروند... مسعود به مهدي ميگويد: ـ تو خسته نشدي، پسر! مهدي در حالي كه مينويسد ميگويد: ـ تو خسته نشدي پسر... و انگار كه تازه متوجه شده باشد، سر از دفترچه برميدارد: ـ اِ اِ ... با من بودي؟ همه ميخندند. مهدي ميگويد: ـ آخه يكي هم بايد اين تابلو رو ثبت كنه؟ ...حتي اين قسمت آخرش هم قشنگ بود... بذار كاملش كنم. يكباره صداي حبيب نظر همه را جلب ميكند: ـ رسيدن... خودشونن... برين سر جاتون... رسيدن. همه پراكنده ميشوند. حبيب اما همچنان نگاهش به دوربين چشمي است. پنج نفر خاكيپوش، به ستون به دژ نزديك ميشوند. حاج نصرت نفر دوم است، اما موهاي سرش ريخته و حاشية ريشش سفيد شده است. صداي حبيب ميآيد و بعد قطع ميشود: ـ زود باشين... برين سر جاهاتون. حاج نصرت و چهار نفر ديگر از دژ بالا ميآيند و به چالة پر از خاك نگاه ميكنند. گونيهاي پوسيده و سوراخ كه تا حدودي خالي از خاك شدهاند، سنگرهاي پر شده از خاك. حاج نصرت ميگويد: ـ همين جاست! و چشمش ميافتد به گوشة لنز دوربين چشمي گلآلود و پوسيده كه از خاك بيرون زده است. بالاي سر آن مينشيند و خاك اطراف آن را كنار ميزند. دوربين از دل خاك نمايان ميشود. حاج نصرت دوربين را ميگيرد و بيرون ميكشد. اول دوربين بيرون ميآيد و به دنبال آن بند دوربين و بعد اسكلت مچ دستي كه بند دوربين را محكم گرفته است. حاج نصرت روي خاك مينشيند و ميگريد: ـ بچهها پاشين... من اومدم... براي قولي كه داده بودم اومدم... پاشين... |
دیدگاه شما